آغاز کابوس: نگاهی موشکافانه به پیش از وقایع Resident Evil و شکل‌گیری آمبرلا

Resident Evil

(گردآوری شده توسط دکتر بهزاد کریمی)

فرانچایز Resident Evil یکی از محبوب‌ترین فرانچایزهای صنعت بازیست. یکی از دلایل محبوبیت این مجموعه بازی، به داستان جذاب و پیچیده‌ی آن بر می‌گردد. اما در طول عناوین این مجموعه کمتر به علت اصلی واقعه، شروع اتفاقات و طرز ساخته شدن ویروس‌ و انگل‌ها پرداخته شده است. و بیشتر جریان بعد از هجوم زامبی‌ها به نمایش در آمده است. با توجه به این تفاسیر در مقاله‌ی پیش رو می‌خواهیم جریان قبل از اتفاقات نسخه‌ی اول و نسخه‌ی صفر(زیرو) را بازگو کنیم. همچنین پیدایش و تاریخچه‌ی آمبرلا را نیز بررسی کنیم. جریانی که بسیار جذاب و گیرا نوشته شده است.

علم ژنتیک در اوایل دهه‌ی دوم قرن بیستم توجه دانشمندان را به خود جلب کرد. این علم بعد از جنگ جهانی دوم و مشاهده تاثیرات گازهای سمی و بمب‌های میکروبی و شیمایی و حتی هسته‌ای روی بدن انسان و حیوانات بیشتر مورد توجه قرار گرفت. و در اواخر دهه‌ی 40 میلادی رشد و گسترش یافت. و کم کم به صورت یک رشته‌ی علمی دانشگاهی مهم شناخته شد.

در اوایل دهه‌ی 50 میلادی آزمایشات مختلفی در سلول‌های حیوانی و انسانی، این ایده را بوجود آورد که بتوان با دستکاری DNA بدن جانداران از آن‌ها موجوداتی قوی‌تر درست کرد. و حتی آنان را تحت کنترل درآورد. در واقع این ایده از این جا نشأت می‌گرفت که وقتی یک عامل بیرونی مثل یک بمب شیمیایی باعث اخلال در کارکرد بدن و تغیراتی در بدن و ژن انسان می‌شود، پس می‌توان با تغییرات سلولی، ژن‌های بدن جانداران را هم تغییر داد.

 

resident evil ozwel spencer

در اواخر دهه‌ی 50 میلادی آزول ای اسپنسر که هوش بالا و استعداد سرشاری داشت در رشته‌ی ژنیتیک و بیو تکنولوژی وارد دانشگاه می‌شود. خانواده‌ی او جزو ثروتمندان بزرگ اروپا به حساب می‌آمدند و او نیز ارث زیادی از آنان برده بود. او علاقه‌ی زیادی به این رشته‌ی نوپا نشان می‌داد و در دانشگاه با دانشجویی به نام ادوارد آشفورد آشنا شد. این دو خیلی زود به دوستانی نزدیک بدل شدند.

اسپنسر تحقیقات گسترده‌ای را در مورد ژنتیک، تکثیر سلولی و روش‌های کشت آن انجام داد. هوش بالا و پشتکار قابل توجه او باعث شده بود خیلی زود به پیشرفت‌های علمی جدیدی دست پیدا کند. در اوایل اسپنسر فکر این که با دستکاری ژنتیکی بتواند موجوداتی برتر را خلق کند، کمی دور از دسترس می‌دید. اما یک جرقه باعث می‌شود تا همه چیز تغییر کند.

اسپنسر با خواندن کتابی از هنری تراویس به نام “بررسی تاریخ طبیعت” این ایده‌ی خودش را دور از دسترس ندید! او به همراه آشفورد و یکی از همکلاسی‌های نابغه‌شان در دانشگاه به نام جیمز مارکوس تلاش می‌کنند تا مطالب نوشته شده در آن کتاب را با چشم و از نزدیک ببینند. مارکوس یک دانشجوی نمونه بود و خودش چندین دانشجو داشت! اسپنسر، آشفورد و مارکوس پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی‌ به مطالعه بر روی ویروس‌های گوناگون پرداختند. تا بتوانند دانسته‌های قبلی را به نتیجه برسانند.

 

edward ashford

ولی آن‌ها برای تحقیقات بیشتر نیاز به یک آزمایشگاه مجهز و البته مخفی داشتند. برای این کار آن‌ها نیاز به یک معمار خلاق و البته میزان بسیار زیادی پول داشتند! همانطور که در ابتدا گفتیم اسپنسر یک نجیب‌زاده بود و پول زیادی به ارث برده بود. پس از این بابت مشکلی وجود نداشت. بنابراین در سال 1962 اسپنسر یک معمار مشهور نیویورکی به نام جرج تروور را دعوت به کار می‌کند. و از او می‌خواهد که در دامنه‌ی کوه های آرکلی در حومه‌ی راکون سیتی، برای او یک عمارت بزرگ و مجلل بنا کند. همچنین اسپنسر از جرج می‌خواهد که در زیر این عمارت یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز هم برای او بسازد. و تله‌های زیادی را هم در عمارت بگنجاند!

در تاریخ 4 دسامبر سال 1966 اسپنسر به همراه آشفورد، مارکوس و بهترین دانشجوی مارکوس به نام برندون بایلی به سمت آفریقا حرکت می‌کنند. تا سرزمین باستانی و فراموش شده‌ی اندیپایا (Ndipaya) را پیدا کنند.

در کتاب “بررسی تاریخ طبیعت” از یک گونه از گیاهان باستانی به نام “نردبانی به سوی آسمان” نام برده شده بود. گیاهی که خواص فوق‌العاده‌ای داشت. از آنجایی که آن کتاب جنبه‌ی مستندگونه داشت، اسپنسر به این فکر می‌افتد که عملی کردن ایده‌هایش را با یافتن آن گل‌ها آغاز کند. پس از جستجوهای فراوان بالاخره شهر ایندیپایا در اعماق زمین پیدا می‌شود. و گل‌های «نردبانی به آسمان» هم در همان اطراف یافت می‌شوند.

 

james marcus

از آن لحظه به بعد داستان‌های بزرگی شروع شد. در همان شهر باستانی، اسپنسر یک آزمایشگاه مجهز را ایجاد کرد. و خودش به همراه آشفورد، مارکوس و بایلی تحقیقاتشان را در مورد گل‌ها شروع می‌کنند. این تحقیقات بسیار دامنه‌دار بود. و برای تهیه‌ی ویروس جهش‌زا تلاش‌های زیادی انجام می‌گیرد. اما بالاخره از عصاره‌ی این گل‌ها ویروس ناشناخته‌ای کشف می‌شود که آشفورد نام آن را ویروس پروجنیتور (به معنای پیشتاز) یا ویروس مادر می‌گذارد.

این ویروس قابلیتی داشت که می‌توانست پس از مرگ انسان هم، به زندگی‌اش ادامه دهد. آشفورد واقعاً قصد داشت که این ویروس را برای درمان بیماری‌ها به کار گیرد. اما اسپنسر و مارکوس درصدد بودند که بتوانند آن را روی موجودات زنده آزمایش کنند. و باعث تغییر در هورمون‌های ژنیتکی آن‌ها شوند. تا از این طریق بتوانند موجوداتی قوی و مخوف ایجاد کنند! آشفورد شخصی بود که آخرین مرحله از تحقیقات کشف ویروس پروجنیتور را انجام می‌دهد.

کمی بعد و در سال 1968 در هنگام انجام آزمایشات آشفورد کشته می‌شود. علتش چندان واضح نیست و مرگش به شدت مشکوک بود! با مرگ آشفورد دست اسپنسر و مارکوس برای رسیدن به اهداف شوم خود بازتر می‌شود. سپس آن دو به همراه نمونه‌هایی از ویروس پروجنیتور به آمریکا بازمی‌گردند. و بایلی هم در آفریقا می‌ماند تا مقدمات ساخت مقر یک شرکت بزرگ که در تفکرات اسپنسر بود را محیا کند.

 

رزیدنت اویل ویروس

پس از پایان کار ساخت عمارت و آزمایشگاه زیرزمینی آن، اسپنسر نقشه‌ی شومی می‌کشد. او جرج، همسرش جسیکا و دختر نوجوان او لیزا که در آن زمان 14 سال بیشتر نداشت را برای یک مهمانی به عمارت دعوت می‌کند.

جرج به علت کار زیاد مجبور به ناچار چند روز پس از خانواده‌اش به عمارت برود. جسیکا و لیزا به محض ورودشان به عمارت متوجه می‌شوند که در تله افتاده‌اند. از آنجایی که اسپنسر و همکارانش برای انجام آزمایشاتشان به نمونه‌ی انسانی نیاز داشتند، از جسیکا و لیزا به مانند موش آزمایشگاهی استفاده کردند. و ویروس پروجنیتور را به بدن آن‌ها تزریق کردند! بدن جسیکا هیچ واکنشی نسبت به ویروس از خود نشان نمی‌دهد. جسیکا در ادامه تصمیم می‌گیرد که به همراه دخترش از عمارت فرار کند.

بنابراین به طور مخفیانه نامه‌ای را در این رابطه برای لیزا می نویسد. ولی قبل از اینکه بتواند نقشه‌اش را عملی کند. توسط اسپنسر و افرادش به قتل می‌رسد. جرج هم پس از ورودش به عمارت و انجام آزمایشاتی بر روی بدنش موفق می‌شود که از دست ماموران آزمایشگاه فرار کند. ولی به خاطر آزمایشاتی که بر روی بدنش انجام شده بود، حافظه‌اش مختل شده یود.  و راه‌ها و تله‌های درون عمارت که توسط خودش ساخته شده بودند را فراموش کرده بود. بنابراین پس از چند روز جستجو برای پیدا کردن راه فرار در همان عمارت از گرسنگی درگذشت. در همان جایی که اسپنسر برای او قبری را با نام خودش گذاشته بود! بنابراین فقط دختر بی‌گناه او لیزا همچنان به عنوان موش آزمایشگاهی اسپنسر باقی ماند.

 

عمارت رزیدنت اویل و آمبرلا

برخلاف بیشتر نمونه‌های آزمایشگاهی خوش شانس، بدن لیزا بدون توجه به قدرت ویروس‌هایی که به او تزریق می‌شدند، از خود مقاومت نشان داده و او پس از انجام دادن تمام آزمایشات زنده می‌ماند. ولی به خاطر تزریق ویروس‌های گوناگون به بدن لیزا، رفتار و حالت‌های روانی او روز به روز ناپایدارتر و وحشتناک‌تر می‌شد.

لیزا که از زمان ورودش به عمارت از مادرش جدا شده بود، بهانه‌ی مادرش را می‌گرفت. بنابراین به دستور اسپنسر، دو نفر از کارکنان آزمایشگاه را به عنوان پدر و مادر لیزا می‌فرستند تا احساس امنیت را برای او فراهم کرده و او را آرام کنند. ولی لیزا متوجه می‌شود که آن‌ها پدر و مادر واقعی‌اش نیستند و هر دو را با خشونت به قتل می‌رساند!

اسپنسر برای ساکت کردن لیزا، دوباره این اقدام را تکرار می‌کند. اما این نقشه دوباره با شکست روبرو می‌شود. لیزا کسانی که خودشان را به جای پدر و مادرش جا می‌زدند می‌کشت. و سپس پوست صورت آن‌ها را کنده و به بدن خودش می‌چسباند! او با خیال پیدا کردن مادر واقعی‌اش در آزمایشگاه زیرزمینی عمارت رشد کرده و بزرگ می‌شود. لیزا به مدت 30 سال موش آزمایشگاهی اسپنسر و افرادش بود و در این مدت هزاران نوع ویروس مختلف بر روی بدن او آزمایش شد!

 

آمبرلا

اسپنسر به این نتیجه رسید که نمی‌تواند در یک عمارت دور افتاده به راحتی آزمایشاتش را انجام دهد. بنابراین تصمیم گرفت یک شرکت به ظاهر رسمی و معتبر راه‌اندازی کند. بالاخره یک سال پس از این حوادث یعنی در سال 1968، اسپنسر با کمک مارکوس شرکتی به ظاهر دارویی به نام آمبرلا را تاسیس می‌کند. ولی این فقط ظاهر قضیه بود و در واقع آن‌ها می‌خواستند که در قالب یک شرکت مجاز، دست به آزمایشات غیرقانونی بزنند.

هوش و پشتکار اسپنسر باعث شد خیلی زود شرکت آمبرلا رونق گیرد. و موفق می‌شود که اعتماد مردم را نیزجلب کند. به طوری که در همان سال دومین شعبه‌ی شرکت آمبرلا با عنوان شعبه‌ی کارآموزی آمبرلا در همان کوهستان آرکلی و در نزدیکی عمارت اسپنسر ساخته می‌شود.

اسپنسر که اکنون رئیس کل شرکت آمبرلا بود، ریاست این شعبه را به مارکوس واگذار می‌کند. کمی بعد الکساندر آشفورد، پسر ادوارد آشفورد که اکنون بزرگ خاندان آشفورد محسوب می‌شد و به جای پدرش به عنوان محقق در شرکت آمبرلا استخدام شده بود، یک شعبه‌ی مخفی از آمبرلا را در قطب جنوب تاسیس می‌کند. تا اینکه پس از گذشت مدت کوتاهی الکساندر از طرف عده‌ای مورد اتهام قتل پدرش قرار گرفته و این آبروی خاندان بزرگ آشفورد را زیر سوال می‌برد.

 

آلفرد اشفورد رزیدنت اویل

بنابراین الکساندر تصمیم می‌گیرد که از اعتبار و آبروی خاندانش دفاع کند. او در سال 1971 یک نمونه از DNA جد بزرگش ورونیکا آشفورد را از داخل جسد او دزدیده و با DNA خودش ترکیب می‌کند. و بالاخره موفق می‌شود که با استفاده از آن‌ها به طور مخفیانه در آزمایشگاه و در خارج از بدن مادر، یک پسر و دختر دوقلو را به وجود آورد. دوقلویی که خون جد بزرگشان به طور مستقیم در رگ‌های آن‌ها جریان داشته باشد.

او نام فرزند پسر را آلفرد و نام فرزند دختر را الکسیا می‌گذارد. کمی بعد اسپنسر برای رسیدن به هدف اصلی‌اش یعنی به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان‌ها نقشه‌ی پلید و بی‌رحمانه‌ی دیگری می‌کشد. نقشه‌ای که پروژه‌ی بچه‌های وسکر (Wesker Children) نام می‌گیرد. او صدها کودک که والدینشان هوش بالای متوسط داشتند را از سراسر دنیا دزدیده و روی همه‌ی آن‌ها نام خانوادگی وسکر را می‌گذارد.

این بچه‌های بی گناه و ناآگاه زیر نظر شرکت آمبرلا و در محیطی کاملاً کنترل شده رشد کرده و بزرگ می‌شوند. در حالی که همگی از زیر نظر بودن خودشان بی خبر بودند. سپس با بودجه‌ی شرکت آمبرلا به تحصیل می‌پردازند تا بدین وسیله آمبرلا بعدها از آن‌ها به عنوان محقق در آزمایشاتش استفاده کند.

 

آلبرت وسکر آمبرلا

در واقع هدف اسپنسر از تاسیس آمبرلا و به راه انداختن پروژه‌ی بچه‌های وسکر، به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان‌ها بود تا با این کار بتواند عنوان “خدا” را تصاحب کند! سرانجام اسپنسر ویروس پروجنیتور را به تمام این بچه‌ها تزریق می‌کند. ولی تمام آن‌ها بر اثر ویروس کشته می‌شوند. و از بین این بچه‌ها فقط 2 کودک زنده می‌مانند: آلبرت وسکر و الکس وسکر. این دو پیش از این نیز نسبت به سایر بچه‌ها استعداد بیشتری از خودشان بروز می‌دادند. و اسپنسر تمام چیزهایی که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت و الکس می‌دید. اسپنسر، الکس که هوش بیشتری نسبت به آلبرت داشت، را مدیر پروژه‌های علمی خودش قرار می‌دهد.

ولی پس از مدتی الکس به اسپنسر خیانت کرده و از آمبرلا فرار می‌کند. و دیگر هیچ خبری از او نمی‌شود. بنابراین در سال 1977 یعنی زمانی که آلبرت وسکر 17 ساله بود اسپنسر او را برای تعلیم به شعبه‌ی کارآموزی آمبرلا می‌فرستد. تا زیر نظر دکتر مارکوس آموزش‌های لازم را ببیند. وسکر در شعبه‌ی کارآموزی آمبرلا با یکی دیگر از کارآموزان و شاگردان مارکوس به نام ویلیام بیرکن که 15 ساله بود دوست شد.

وسکر و بیرکن خیلی زود ترقی کردند و پس از مدت کوتاهی تبدیل به بهترین و مورد اعتمادترین شاگردان مارکوس شدند. به طوری که پس از تعطیل شدن شعبه‌ی کارآموزی آمبرلا در تاریخ 29 جولای سال 1978 وسکر و بیرکن به عمارت اسپنسر منتقل شدند. و شخصاً ریاست آزمایشگاه زیرزمینی آن را بر عهده گرفتند.

 

سران شرکت آمبرلا

تا اینکه بالاخره در اواخر سال 1978اتفاق بسیار مهمی رخ می‌دهد. در این تاریخ دکتر مارکوس موفق می‌شود که با استفاده از ترکیب ویروس پروجنیتور با DNA زالو یک ویروس بسیار قدرتمندتر و مهم‌تر بسازد. او نام این ویروس را ویروسT) Tمخفف کلمه ی تایرنت به معنای ستمگر است) می‌گذارد. این ویروس قابلیتی داشت که می‌توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را دوباره به کار انداخته و او را دوباره زنده کند!

ولی متاسفانه این شوک الکتریکی به قدری قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد و عقل و حافظه‌ی شخص را بازگرداند. بنابراین این انسان تازه متولد شده که آن را با عنوان زامبی می‌شناسیم فقط برحسب غریزه و برای رفع نیازش به غذا بایستی به سایر انسان‌ها حمله می‌کرد. و بدتر از آن اینکه اگر فردی توسط یک زامبی گاز گرفته می‌شد ویروس T فورا به بدنش سرایت کرده و در ظرف مدت کوتاهی او هم تبدیل به یک زامبی می‌شد. در حقیقت ویروس T مهم‌ترین ویروس در مجموعه‌ی رزیدنت اویل است. چون بیشتر وقایع داستان به وسیله‌ی این ویروس شکل می‌گیرد.

از آن پس شرکت آمبرلا بیشتر وقت خود را صرف کار بر روی ویروس T و کشف قابلیت‌های آن می‌گذاشت. و فعالیت‌های غیر قانونی و زیرزمینی خود را افزایش داد. وسکر و بیرکن در حدود 13 سال و در 3 مرحله ویروس T را مورد مطالعه و آزمایش قرار دادند. تا اینکه دکتر مارکوس با دستکاری ژنتیکی جانوران مختلف و ترکیب ویروس T با DNA آن‌ها، دست به ساخت موجودات عجیب و سخت جان می‌زند. به این موجودات آزمایشگاهی و وحشتناک که انواع زیادی هم داشتند در اصطلاح B.O.W می‌گویند. B.O.W مخفف عبارت Bio Organic Weapon به معنای اسلحه‌ی زنده است.

 

ویروس

ویروسT اسپنسر را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرد. چون هدف اصلی اسپنسر از تاسیس شرکت آمبرلا به وجود آوردن نسل جدیدی از انسان‌ها بود تا از طریق آن‌ها بتواند بر جهان حکومت کند! و از آنجا که B.O.W‌ها در واقع جانوران جهش‌یافته بودند، اسپنسر فقط نیاز داشت که بتواند این طرح را بر روی انسان‌ها پیاده کند.

نخستین B.O.Wهایی که مارکوس موفق به ساخت آن‌ها شد عبارت بودند از: لورکر (قورباغه‌ی جهش یافته)، الیمیناتور (میمون جهش یافته) و Plague Crawler (حشرات جهش یافته). کمی بعد آمبرلا به فکر می‌افتد تا با استفاده از ویروس T موجودات هوشمند و البته بسیار قدرتمندی بسازد که بتوانند از دستوراتی که وارد مغزشان می‌شود پیروی کنند.

حاصل این کار شد همان هیولاهای انسان‌نمای تنومندی به نام تایرنت که گرچه به علت صرف هزینه و زمان زیاد تعدادشان انگشت شمار بود، ولی نسبت به سایر B.O.Wها قدرت و جان سختی فوق‌العاده بیشتری داشتند. و مهم‌تر از همه اینکه بسیار باهوش‌تر بودند. و قادر بودند که با استفاده از هوش‌مصنوعی بالایشان از دستورات ساده‌ای که به آن‌ها داده می‌شد پیروی کنند.

 

تی ورونیکا ویروس

نخستین تایرنتی که توسط شرکت آمبرلا طراحی و ساخته شد، پروتو تایرنت یا تایرنت 001 نام گرفت. ولی پروژه‌ی تولید این تایرنت چندان موفقیت آمیز نبود و پروتو تایرنت دارای شرایط نامتعادل جسمی و مغزی بود. برای همین هم این تایرنت را به زیرزمینی منتقل کردند تا در فرصتی مناسب آن را نابود کنند.

در واقع پروتو تایرنت مقدمه‌ای برای ساخت تایرنت‌های بعدی بود. و فرصت خوبی را ایجاد کرد تا محققان آمبرلا بتوانند با استفاده از تجربیات قبلی و در نظر گرفتن اشکالات و کمبودهای گذشته دست به تولید تایرنت‌های کامل‌تر و باهوش‌تری بزنند. به طور کلی هدف آمبرلا از تولید این B.O.Wها و تایرنت‌ها ایجاد ارتشی خشن و بی‌رحم بود که در برابر عوامل مخرب فیزیکی از جمله گلوله مقاوم باشند.

تا اینکه در سال 1980 ساختمان موزه‌ی هنر شهر، به محل فعالیت نیروهای پلیس تبدیل شد. و به R.P.D تغییر نام پیدا کرد. R.P.D مخفف عبارت Raccon Police Deparment به معنای اداره‌ی پلیس راکون سیتی می‌باشد.

 

آمبرلا

از طرف دیگر در سال 1981 آلفرد و الکسیا این بچه‌های آزمایشگاهی که قرار بود زمانی نام خاندان آشفورد را دوباره زنده کنند 10 ساله شده بودند. احساسات آنان چندان شبیه به احساسات انسان‌های معمولی نبود. و بچه‌هایی تقریباً عاری از عاطفه و احساس بودند که این موضوع به لقاح مصنوعی و آزمایشگاهی بودن آنان برمی‌گشت.

هوش آلفرد مثل هوش یک انسان معمولی بود، ولی الکسیا یک نابغه بود. به همین دلیل هم موفق شد که در همان سال یعنی در سن 10 سالگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود. و سپس به عنوان سر محقق در یکی از شعب کارآموزی آمبرلا واقع در جزیره‌ی راکفورت مشغول به کار شد. و عنوان جوان‌ترین محقق آمبرلا که تا پیش از این در انحصار دکتر ویلیام بیرکن بود را تصاحب کرد.

بنابراین از آن پس بیرکن به الکسیا به چشم یک رقیب جدی در آمبرلا نگاه می‌کرد. ولی پدرشان الکساندر از ترس اینکه آن‌ها روزی حقیقت ماجرا یعنی تولدشان در آزمایشگاه را بفهمند تمامی اسناد و مدارک مربوط به آن ماجرا را در یک اتاق مخفی در شعبه‌ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کرده بود. تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1983 آلفرد آن اتاق را یافت. و تمامی مدارک را پیدا کرد. آلفرد از شدت ناراحتی و عصبانیت به مرز جنون رسیده بود. احساس حسادت از اینکه چرا پدرشان او را هم مانند خواهرش الکسیا به صورت یک نابغه به وجود نیاورده بود لحظه‌ای او را رها نمی‌کرد.

 

ویروس

بنابراین تصمیم گرفت تا از پدرش انتقام بگیرد. برای همین هم این موضوع را با الکسیا در میان گذاشت. و بالاخره آن‌ها با کمک هم موفق شدند که پدرشان را در تله بیندازند. سپس الکسیا ویروس T-veronica که خودش ساخته بود را به پدرش تزریق کرد. ولی نتایج این آزمایش نامطلوب از آب درآمد. و الکساندر کم کم خوی انسانی خود را از دست داد. و تبدیل به یک موجود خوفناک و غیر قابل کنترل شد. که در مجموعه‌ی رزیدنت ایول به آن نوسفراتو می‌گویند.

در ادامه آلفرد و الکسیا چشم‌ها و دست و پاهای او را بستند. و او را در زیرزمینی در شعبه‌ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کردند. سپس الکسیا موفق شد که نقص ویروس T-veronica را اصلاح کند. او فهمید که برای بهره برداری از قدرت بی نظیر این ویروس بایستی آن را به فردی تزریق کرد. و آن فرد را به مدت 15 سال در یک محفظه‌ی هوای سرد به خواب مصنوعی فرو برد.

پس از گذشت این مدت قدرت نهفته در ویروس آزاد می‌شد. و برخلاف ویروس T شخص می‌تواند با همان حافظه‌ی قبلی‌اش به زندگی ادامه دهد. البته این بار با قدرت‌های مافوق بشری. بنابراین الکسیا که شیفته‌ی قدرت بود، ویروس T-veronica را به خودش تزریق کرد. و از برادرش آلفرد خواست تا او را در یک محفظه‌ی هوای سرد قرار دهد. و پس از 15 سال از آنجا بیرون بیاورد. آلفرد هم الکسیا را در شعبه‌ی قطب جنوب آمبرلا و در یک اتاق مخفی در یک محفظه‌ی هوای سرد قرار داد. و به خواب مصنوعی فرو برد. بعد نزد همه اینطور وانمود کرد که الکسیا در هنگام انجام یک آزمایش در آزمایشگاه کشته شده است.

 

الکسیا اشفورد

سه سال بعد یعنی در سال 1986 دکتر ویلیام بیرکن و دستیارش آنت به یکدیگر علاقه‌مند شدند. و در ادامه با هم ازدواج کردند. سپس در همان سال صاحب دختری شدند که نام او را شری گذاشتند. ویلیام و آنت در حالی که کارشان در آزمایشگاه را با جدیت تمام انجام می‌دادند، زندگی زناشویی و خانوادگی گرم و محبت‌آمیزی هم داشتند.

تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1988 هنگامی که آزمایش بر روی ویروس در سومین مرحله‌ی خود (پروژه‌ی ساخت تایرنت) بود، اسپنسر می‌بیند که مارکوس او را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرده است. و دیگر دلیلی برای زنده ماندنش وجود ندارد. چون با وجود ویروس T و تحقیقاتی که بر روی آن انجام شده بود دیگر نیازی به او نداشت.

بنابراین به وسکر و بیرکن دستور می‌دهد تا استاد سابقشان مارکوس را ترور کنند. و اطلاعات مربوط به آزمایشات او را بدزدند. وسکر و بیرکن به وسیله‌ی گارد اختصاصی آمبرلا این کار را انجام می‌دهند. ولی موقع شلیک گلوله‌ها توسط سربازان به مارکوس گلوله‌ی یکی از سربازها به یکی از بطری‌های حاوی زالوهای آلوده به ویروس T برخورد کرد. و آن زالو وارد بدن بی جان مارکوس می‌شود. و همین اتفاق به ظاهر کوچک بعدها باعث شکل‌گیری حوادث زیادی در داستان می‌شود!

 

ویروس رزیدنت اویل

سپس در همان سال وسکر انگلی به نام NE-Alpha که توسط شعبه‌ی اروپایی آمبرلا ساخته شده بود را بر روی بدن لیزا تروور (دختر معمار عمارت اسپنسر که هنوز نمونه‌ی آزمایشگاهی آمبرلا بود) آزمایش کرد. این انگل تمام میزبان‌های قبلی را در ظرف مدت 20 دقیقه می‌کشت. ولی برخلاف معمول بدن لیزا از خودش مقاومت شدیدی نشان داد. و بیرکن متوجه شد که بدن لیزا در مقابل گلوله مقاوم شده است.

همین امر منجر شد تا بیرکن یک ویروس جدید و البته بسیار قوی‌تر و خطرناک‌تر از ویروس T را کشف کند. بیرکن این کشف جدید را ویروس G (مخفف کلمه ی Gene به معنای ژن) نامید. از آن پس او مشغول انجام تحقیقات وسیع‌تر بر روی ویروس G شد.

پس از کشف ویروس G، شرکت آمبرلا علاقه‌اش را نسبت به لیزا از دست داد. با گذشت زمان لیزا روز به روز دچار دگرگونی جسمی و مغزی بیشتری می‌شد. و ویروس‌های گوناگونی هم که به او تزریق شده بود، باعث شده بودند که او عقلش را به طور کامل از دست بدهد. از طرفی هم تنهایی، خشونت لیزا را روز به روز افزایش می‌داد.

 

هیولاهای رزیدنت اویل

تا اینکه در یک فرصت مناسب او وحشیانه به 3 تن از محققان آمبرلا حمله کرد. و با بی‌رحمی تمام آن‌ها را کشت. اکنون لیزا یک تهدید بزرگ برای آمبرلا به حساب می‌آمد. بنابراین مقامات شرکت آمبرلا دستور کشتن او را صادر کردند. ولی کشتن او به این آسانی نبود. چون هزاران ویروس در طول این چند سال به او تزریق شده بود. و باعث شده بودند که بدن لیزا تقریباً در برابر تمام انواع آسیب‌های فیزیکی مقاوم باشد.

این بدین معنا بود که گلوله هیچ‌گونه تاثیری بر روی بدن لیزا نداشت. حتی یک موشک ضد تانک هم نمی‌توانست به لیزا آسیبی برساند! در سال 1995 ماموران آمبرلا به خیال خودشان لیزا را کشتند. محققان آمبرلا هم به مدت سه شبانه روز علائم حیاتی او را زیر نظر داشتند. و مرگ او را تایید کردند. ولی پس از گذشت 3 شبانه روز لیزا دوباره بر مرگ غالب شده و از آنجا فرار کرد. از آن زمان به بعد لیزا ناپدید شده و دیگر در عمارت دیده نشد!

تا اینکه در سال 1996 وسکر به اداره‌ی پلیس راکون سیتی رفت. و در آنجا یک تیم ویژه‌ی پلیس با عنوان استارز (S.T.A.R.S) را تشکیل داد. تیمی که اعضای آن همه از بهترین و حرفه‌ای‌ترین‌های بخش‌های مختلف اداره‌ی پلیس انتخاب شدند. S.T.A.R.S مخفف عبارت special tactics and rescue service به معنای گروه نجات و تاکتیک‌های ویژه است.

 

تیم استارز رزیدنت اویل

در واقع هدف وسکر از ایجاد چنین تیمی این بود که آمبرلا یک عامل نفوذی در اداره‌ی پلیس داشته باشد. که بتواند اعمال آن‌ها را کنترل کند. به علاوه چون وسکر فرمانده‌ی کل تیم استارز بود بهتر می‌توانست عملیات‌هایی که ممکن بود با لو رفتن آمبرلا صورت بگیرد را کنترل و حتی خنثی کند. وسکر برای اداره‌ی آسان‌تر تیم استارز آن را به دو شاخه‌ی تیم براوو و تیم آلفا تقسیم کرد. و خودش هم علاوه بر ریاست کل تیم استارز شخصا فرماندهی تیم آلفا را برعهده گرفت.

 

تیم براوو رزیدنت اویل

اعضای تیم براوو عبارت بودند از:

  • انریکو مارینی: فرمانده ی تیم براوو و جانشین فرماندهی تیم استارز.
  •  ادوارد دوی: خلبان تیم براوو.
  •  ریچارد آیکن: بیسیم‌چی تیم براوو.
  •  کنت جی سالیوان: متخصص ترکیبات شیمیایی تیم براوو.
  •  فورست اسپایر: تک تیرانداز تیم براوو.
  • ربکا چیمبرز: امدادگر تیم براوو و همچنین جدیدترین عضو کل تیم استارز که در سال 1998 به این تیم پیوست.

 

تیم آلفا رزیدنت اویل

و اعضای تیم آلفا:

  • آلبرت وسکر: موسس و فرمانده‌ی تیم
  • کریس ردفیلد: تک تیرانداز تیم آلفا و عضو سابق نیروی هوایی. که پس از خروج از نیروی هوایی به استارز پیوسته بود. کریس در خلبانی با انواع هواپیماها و بالگردها و همچنین در استفاده از انواع اسلحه‌های سبک و سنگین مهارت زیادی داشت. کریس در سال 1997 یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم می‌پیوندد. کریس همچنین دوست صمیمی فورست اسپایر (یکی از اعضای تیم براوو استارز) هم بود.
  • جیل ولنتاین: متخصص باز کردن قفل‌ها و خنثی کردن انواع بمب‌ها بود. او همچنین دختر دیک ولنتاین، یکی از سارقان معروف راکون سیتی بود. پدر جیل از او در دزدی‌هایش به عنوان دستیار استفاده می‌کرد. در واقع جیل باز کردن قفل‌ها را در همان زمان یاد گرفت. ولی سرانجام مسیر زندگی‌اش را تغییر داد و به نیروی ویژه‌ی امنیت شهر یعنی Delta Force پیوست. پس از مدتی هم برای عضویت در استارز انتخاب می‌شود.
  • بری برتون: یک پلیس بسیار باتجربه و متخصص اسلحه که قبلاً در عضویت تیم S.W.A.T بود. بری دوست خانوادگی و قدیمی کریس بود. او در سال 1997 یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم پیوست. بری پس از ورود به تیم استارز، به دوستش کریس ردفیلد نیز پیشنهاد می‌کند که به این تیم ملحق شود. و کریس هم می‌پذیرد.
  •  برد ویکرز: خلبان تیم آلفا که به خاطر ترسو بودن بیش از حد به “دل مرغی” معروف بود.
  •  جوزف فروست: مامور تجسس(کاراگاه) تیم آلفا.

گرچه این عمل وسکر (تاسیس تیم استارز) در ظاهر به نفع آمبرلا بود، ولی وسکر نمی‌دانست که همین اقدام به ظاهر مفیدش بعدها به ضرر او تمام خواهد شد.

 

آمبرلا

این‌ها فقط بخش کوچکی از جنایات و فعالیت‌های غیر قانونی و قدرت طلبانه‌ی شرکت آمبرلا بودند. شرکت آمبرلا همچنان با جدیت تمام به فعالیت‌های غیرقانونی خود در زمینه‌ی ویروس سازی و ساخت سلاح‌های بیولوژیکی ادامه می‌داد. و بدون اینکه کسی کوچک‌ترین شکی به فعالیت‌هایش بکند تمام موانع را با بی‌رحمی و خودخواهی تمام از سر راهش بر می‌داشت. ولی آیا آمبرلا تا ابد همین‌طور باقی می‌ماند یا اینکه بالاخره دستش رو می شود؟ به راستی چه کسی می تولند در برابر چنین تشکیلات شیطانی و عظیمی ایستادگی کند! پاسخ این سوالات در بازی‌های مختلفی که از این فرانچایز بیرون آمده تا حدی داده شده است. باید دید ایا فرجامی برای این عنوان در کار خواهد بود یا خیر.

در نسخه‌ی اول بازی به ماجراهای تیم آلفا در عمارت اسپنسر و جان فشانی‌های جیل و کریس پرداخته می‌شود. در این نسخه ذات خراب وسکر نمایان می‌شود. نسخه‌ی دوم بازی به ماجرای لیان کندی و کلر خواهر کریس می‌پردازد. در این نسخه حدود دو ماه از ماجرای نسخه اول گذشته است. و لیان به راکون سیتی میآید تا روزهای اول ماموریتش را شروع کند. که در ادامه متوجه ویروسی شدن شهر و هجوم زامبی‌ها می‌شود. نسخه دوم جزو زیباترین نسخه‌های این مجموعه به حساب می‌آید. و بیشتر هواداران سری رزیدنت این نسخه را به یاد دارند.

نسخه‌ی سوم به ماجرای تلاش شرکت آمبرلا برای پاک کردن واقعیت و از بین بردن افراد باقی مانده گروه استارز می‌پردازد. در این نسخه در نهایت شهر راکون سیتی با یک بمب هسته‌ای نابود می‌شود. تا برای همیشه ماجرای ویروس مخرب از بین برود. اما آیا واقعاً از بین می‌رود!؟

 

رزیدنت اویل

نسخه‌های 4 و 5 بازی به ترتیب ماجراهای لیانن و کریس را شرح می‌دهند. آن هم در حالی که چند سال از انفجار و نابودی شهر راکون سیتی گذشته است. لیان برای یافتن دختر رئیس جمهور به اسپانیا اعزام شد. و کریس هم برای نابود کردن باقیمانده‌ی گروه‌های قاچاق سلاح‌های بیولوژیکی به همراه یارش شوا به آفریقا اعزام می‌شوند. و در آنجا حتی با وسکر هم مواجه می‌شوند!

در واقع این دو نسخه نشان می‌دهند آثار آنتی بیولوژیکی ویروس مخرب ژنتیکی هنوز از میان نرفته است. و به گونه‌های دیگری رشد پیدا کرده است. ناگفته نماند چند بازی میان نسخه‌ای هم مثل ZERO در این میان عرضه شد. که به پیوند کلیات داستانی بین نسخه‌های اصلی کمک کرده است.

 

دوستان این مقاله کامل‌ترین مرجع برای پیش‌داستان فرانچایز رزیدنت ایول می‌باشد. با توجه به طولانی بودن مقاله می‌توانید آن را نشان گذاری کنید و سر فرصت به راحتی از بخش پروفایل خودتان به مطالعه‌ی آن بپردازید. فراموش نکنید که این مقاله را برای عاشقان این فرانچایز ارسال کنید.

 

5 2 رای ها
رأی دهی به مقاله

بهزاد کریمیمشاهده نوشته ها

Avatar for بهزاد کریمی

بهزاد هستم. عاشق بازی ، موسیقی ، تحقیق و پژوهش. بزرگترین گیم دیزانیر تاریخ : شینجی میکامی. بهترین بازی تاریخ : رزیدنت اویل 4

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها