داستان کامل بازی Bloodborne، به کابوس شکارچیان خوش آمدید
بازی بلادبورن، یکی از برجستهترین و انحصاری ارزشمند کنسول پلی استیشن ۴، برای من شخصاً تجربهای متفاوت بود. سری بازیهای دارک سولز و بهطور کلی مجموعه سولز هیچگاه چندان برایم جذاب نبود، شاید به این دلیل که فرصت کافی برای تجربه عمیق آنها به خودم ندادم.
بازیهای ساخته شده توسط میازاکی، کارگردان این اثر، همیشه رازآلود و عمیق هستند. گاهی میتوان بازی را به پایان رساند و همچنان در لایههای عمیق داستان و معانی آن غرق شد یا حتی به درک کامل نرسید. برای فهم داستان و جوهره آن، باید بازی کنید، آیتمها، سلاحها و تجهیزات را جمعآوری کنید و توضیحات آنها را بخوانید. امروز درباره بازیای صحبت میکنیم که ۱۰ پیش منتشر شد (۲۰۱۵)؛ عنوانی متمایز و منحصربهفرد، یکی از انحصاریهای پلی استیشن ۴ که با افتخار میتوان آن را پشنهاد کرد: بلادبورن.

ابتدا داستان را با نقلقولی از یکی از شخصیتهای بازی، یعنی «پدر گاسکویین»، آغاز میکنیم. او میگوید:
این چه بویی است؟! بوی خون تازه و دلانگیز، بوی خونی که آواز میخواند و برای بیمار کردن آدم کافی است، ههههههه!
داستان حول محور شهر یارنام میچرخد، شهری که طاعون خون رنگ پریده (Paleblood) در آن شیوع پیدا کرده است. یارنام شهری با طراحی الهامگرفته از دوران ویکتوریایی است، جایی که بیماریای که از طریق خون منتقل میشود، ساکنانش را به هیولاهایی پر از نفرت و خشم نسبت به انسانها تبدیل کرده و در نهایت به مرگ فجیعی منجر میشود.
در این بازی، شما در نقش یک شکارچی هستید که برای بقا با این هیولاها مبارزه میکند. آنها به شما حمله میکنند و برخی از آنها حتی پس از مرگ، شما را نفرین میکنند. دلیل این مصیبت، بیماریای به نام «بلادبورن» یا «خونزاد» است که مانند طاعون در یارنام گسترش یافته و انسانها را به موجوداتی هیولاگونه تبدیل کرده است. برخی از ساکنان حتی حاضر به گفتوگو با شما نیستند و فقط به دنبال کشتن شما هستند. واقعاً دنیای عجیب و غریبی است!
ریشه مشکلات این دنیا به قومی به نام پثومریها (Pthumerians) بازمیگردد. این قوم در دنیای زیرین زندگی میکنند و میتوان از طریق آیینهای خاصی به دنیای آنها وارد شد. آنها از تواناییهای خارقالعادهای برخوردارند و زندگیای شکوفا در مقایسه با دنیای عادی دارند. نظام سختگیرانهای دارند و نگهبانانی قدرتمند از دنیای زیرین خود در برابر هرگونه دخالت خارجی محافظت میکنند.
گروهی از دانشجویان و پژوهشگران (که بعداً به شخصیتهایشان میپردازیم) گرد هم آمدند تا راههایی برای پیشرفت، رشد و توسعه پیدا کنند. آنها مرکزی تحقیقاتی به نام کالج بیرگنورث (Byrgenwerth) تأسیس کردند تا آثار تمدن پثومریها را مطالعه کرده و اسرار آنها را کشف کنند.
فصل اول: کالج بیرگنورث، کاس بزرگ، عنکبوت رام!
آلفرد میگوید:
بیرگنورث مکانی باستانی برای یادگیری است. آرامگاه خدایان که در زیر یارنام کشف شد، باید برای هر شکارچی آشنا باشد. وقتی گروهی از پژوهشگران جوان در بیرگنورث واسطهای مقدس را در عمق آرامگاه کشف کردند، این کشف به تأسیس کلیسای شفابخش منجر شد که برای درمان خون ایجاد شده بود. به این معنا، هر چیز مقدسی در یارنام به بیرگنورث بازمیگردد.
کالج بیرگنورث در منطقهای آرام و منزوی، دور از شهرهای اطراف و نزدیک به دریاچهای بزرگ ساخته شد. گروهی از افراد در این مکان به کاوش در اعماق دانش بشری پرداختند.
در کالج بیرگنورث، دانشمندان و دانشجویان زیادی حضور داشتند، اما برجستهترین آنها شامل استاد ویلیام، لورنس، میکولاش، کاری، جرمن و لیدی ماریا بودند. آنها به دنبال منابع قدرت بودند و آرامگاههایی زیرزمینی متعلق به موجوداتی شبهانسانی به نام پثومریها یا «ساکنان نواحی زیرین» کشف کردند. آنها موجوداتی به نام «بزرگان» (Great Ones) را یافتند و تلاش کردند با پرستش و ارتباط با آنها به قدرت و عظمتشان دست یابند. از همینجا مشکلات آغاز شد و قوانین دنیا زیر و رو شد.
بزرگان با آنها همدلی نشان دادند. اولین بزرگ، اودون بیچهره بود. حضور بزرگان قابلاحساس، مشاهده و حتی لمس بود. ارتباطاتی از طریق خون با استفاده از بندهای ناف مخصوص بزرگان برقرار شد؛ برخی از این تلاشها موفق و برخی ناموفق بودند.
این دانشمندان راهی برای ارتباط با بزرگان یافتند. اولین روش، به دست آوردن بند ناف از فرزندان بزرگان بود. اولین آزمایش روی شخصی به نام رام (ROM) انجام شد که به موجودی شبیه بزرگان تبدیل شد، ویژگیها و تواناییهای آنها را به دست آورد، اما عقل و آگاهی خود را از دست داد.
توجه: رام به معنای «احمق» است.
پس از این واقعه، پژوهشگران کالج دچار اختلاف شدند. حالا شخصیتهای کلیدی که در این اختلاف نقش داشتند، معرفی میشوند:
استاد ویلیام (Master William): رئیس آکادمی و شخصیتی بسیار محترم. همه شخصیتها، چه دانشجویان و چه دانشمندان، برای هر تصمیم از او اجازه میگرفتند، که نشاندهنده احترام عمیق به او حتی در صورت اختلاف در باورها بود.
لورنس:
شخصیتی مرموز اما بسیار مهم در بازی. در طول بازی، نواری از خاطرات بین استاد ویلیام و لورنس نشان داده میشود. این خاطرات شامل گفتوگویی بین آنهاست. استاد ویلیام معتقد بود که پیشرفت و شکوفایی انسان از طریق مطالعه بزرگان از راه دور و بدون ارتباط مستقیم با آنها ممکن است. اما لورنس نظر متفاوتی داشت و معتقد بود که ارتباط مستقیم و استفاده از خون باستانی (Old Blood) بزرگان راه اصلی است. با وجود هشدارهای ویلیام، لورنس بر تصمیم خود پافشاری کرد.
در این گفتوگو، ویلیام به لورنس هشدار میدهد که این کار خیانت بزرگی است. مکالمه آنها به این صورت است:
لورنس: «استاد ویلیام، آمدهام تا با تو خداحافظی کنم.»
استاد ویلیام: «اوه، میدانم، میدانم. حالا به فکر خیانت به من هستی.»
لورنس: «نه، اما تو هرگز به من گوش نمیدهی. من به تو میگویم که شعارمان را فراموش نمیکنم.»
استاد ویلیام: «ما از خون زاده شدیم، با خون انسان شدیم و با خون نابود خواهیم شد. بصیرت ما هنوز باز نشده است. از خون باستانی بترس.»
لورنس: «حالا باید بروم.»
استاد ویلیام: «به نام خدایان، حالا از آن بترس.»
پس از این اختلاف، اعضای گروه به دو دسته تقسیم شدند: گروهی که با لورنس موافق بودند و گروهی که از استاد ویلیام حمایت کردند. لورنس بعداً کلیسای شفابخش را تأسیس کرد و تحقیقاتش را درباره خون باستانی ادامه داد. اما ویلیام به پژوهشهای خود ادامه داد تا از طریق دو چیز به دانش بزرگان دست یابد: حکمت بزرگان و بندهای ناف. هرچه حکمت بزرگان در شما بیشتر شود، چیزهای دیوانهکنندهتری میبینید. در تصویر زیر میتوانید یکی از بزرگان به نام امیگدالا را ببینید.

استاد ویلیام چیزی روی چشمانش میگذارد، زیرا حکمت بزرگان را به دست آورده و از وحشت آن چشمانش را بسته است. او آزمایشهایی روی دانشجویانی که با او مانده بودند انجام داد و خود به هیولایی با چشمان بسیار تبدیل شد که میتواند شما را دیوانه کند.
اما کلیسای شفابخش: پس از اختلاف لورنس و ویلیام، لورنس رفت و کلیسای شفابخش را تأسیس کرد. این کلیسا از سه بخش تشکیل شده بود: بخش مدیریت و برنامهریزی برای گسترش خون باستانی به رهبری لورنس، بخش دوم کارگاهی به رهبری جرمن برای آموزش شکارچیان و ساخت سلاحهای لازم، از جمله سلاحهای تریک (Trick Weapons) که میتوانند به اشکال مختلف تبدیل شوند و حملات متفاوتی داشته باشند، و بخش سوم، مدرسهای به رهبری میکولاش برای یادگیری نحوه ارتباط با بزرگان.
همچنین دو نفر از دانشمندان، جرمن و لیدی ماریا، نقش مهمی داشتند. جرمن اولین شکارچی بود که کارگاه را اداره میکرد و این کارگاه در مکانی به نام Upper Cathedral Ward قرار داشت.
لیدی ماریا، بهترین شاگرد جرمن بود و احتمالاً تحت نظارت لورنس آموزش میدید. اولین بزرگی که با او ارتباط برقرار شد، ابریِتاس، دختر کیهان (Ebrietas, Daughter of the Cosmos) بود. این بزرگ به دنیای کابوس منتقل نشد و آنها را به سوی بزرگ دیگری هدایت کرد که مرده بود و در نزدیکی دریاچهای در دهکده شکارچیان قرار داشت. نام این بزرگ، کاس (Kos) یا کوز بود.
آزمایشهایی روی این بزرگ بیچاره انجام شد و تواناییهای شگفتانگیزی کشف شد. منشأ خون پیدا شد و شهر یارنام بهعنوان مکانی برای شفای خون تأسیس شد. اما همانطور که برای پثومریها اتفاق افتاد، مردم شروع به تبدیل شدن به هیولا کردند. ستون فقراتشان خم شد، موهایشان بهسرعت رشد کرد و کلیسا مجبور شد این گناهان را پاکسازی کند. آنها بخش سلاحسازی را گسترش دادند که تحت رهبری جرمن در مکانی مخفی قرار داشت و شکارچیای از تبار قلعه کینهورست (Cainhurst) با او بود.

لیدی ماریا:
شکارچیان به رهبری جرمن هیولاها را تعقیب و نابود کردند. همچنین بخش دیگری به نام مدرسه منسیس (School of Mensis) تأسیس شد که رئیس آن میکولاش بود. این مدرسه بهصورت مخفیانه از ساکنان یارنام فعالیت میکرد و رویکردش از تعالیم استاد ویلیام الهام گرفته بود، اما روشهایشان غیرعادی بود. آنها ساکنان یارنام را میربودند و اجساد را برای آزمایشهایشان جمعآوری میکردند.
بعداً دشمنی بین کلیسای شفابخش که قدرت زیادی کسب کرده بود و قلعه کینهورست به وجود آمد. کلیسا بسیار قدرتمند شده بود، اما خائنی در کلیسا خون را از آنجا دزدید و به قلعه کینهورست برد.
هویت خائن مشخص نیست، اما ظاهرش شناختهشده است؛ او ماسکی آهنین به شکل کلاغ به سر دارد.
بعداً مشخص شد که این خون، خونی پلید است. نیروی جدیدی در این دنیا پدید آمد که از این خون تغذیه میکرد و به نام صاحبان خون پلید (Vilebloods) شناخته میشدند. رهبر آنها ملکه آنالیز بود، ملکهای جاودان که به دلیل نوشیدن مقادیر زیادی از خون آلوده، نامیرا شده بود.
کلیسای شفابخش به قلعه حمله کرد و همه را کشت، اما نتوانست ملکه جاودان آنالیز را نابود کند. گروهی که قلعه را نابود کرد، به رهبری لوگایر بود. او خود را فدا کرد، تاج توهم را به سر گذاشت و مقادیر زیادی از خون آلوده نوشید تا جاودان شود و مانع ورود هر کسی به قلعه یا بهویژه به ملکه شود.
خون پلید در همهجا پخش شد، بهخصوص که شکارچیان به هیولا تبدیل شدند. در جنگل، مارها و حشرات وحشتناکی پیدا میشوند. یکی از شکارچیان قدیمی به نام والتر که ماسکی آهنین با سوراخی بر آن دارد (گفته میشود به تقلید از اجدادش است)، گروهی به نام لیگ (League) تأسیس کرد. هدف این سازمان، کشتن شکارچیانی بود که دیوانه یا تبدیلشده بودند. لورنس، اولین کاهن کلیسای شفابخش بود و گفته میشود امیلیا، که احتمالاً خواهر او بود، پیرو او بود.
بزرگ کاس پس از آزمایشهایی که روی او انجام شد، فرزندی در بدنش داشت به نام یتیم کاس (Orphan of Kos) که کلیسای شفابخش و فرزندان و نسلهایشان را نفرین کرد. آنها ساکنان دهکده ماهیگیری را گرفتند و با وحشیگری روی آنها آزمایش کردند. کلیسا با عجله عملی وحشتناک و بیرحمانه انجام داد: کشتن یتیم کاس!
فصل دوم: کابوس شکارچیان
کابوس شکارچیان، دنیاهایی هستند که توسط بزرگان ساخته شده و توسط خود بزرگ درک میشوند. حضور بزرگ در این کابوسها کاملاً نامحسوس است، اما انسانها میتوانند در آن حضور یابند، هرچند فقط آگاهی آنها وارد میشود و بدنشان در دنیای بیداری باقی میماند. انسانها میتوانند از طریق دو روش بین دنیاها جابهجا شوند:
- چراغها (Light Lamp)
- زنگهای احضار که نیاز به فداکاری حکمت بزرگان دارد، چیزی که هر شکارچی در اختیار دارد.
همه انسانها نمیتوانند بهراحتی بین دنیاها جابهجا شوند، زیرا ممکن است ارتباط قوی با دنیای واقعی داشته باشند. یکی از این دنیاها، کابوس شکارچیان است که در بسته الحاقی بازی وجود دارد. شکارچیانی که نفرین یتیم کاس را دارند، به این کابوس منتقل میشوند و مبارزه با هیولاها برای همیشه ادامه دارد.
طاعون جدیدی به نام خون خاکستری در یارنام گسترش یافت. تلاش برای درمان با خون فقط بهطور موقت بیماری را تسکین میداد، به دلیل نفرین یتیم کاس. برخی معتقدند کلیسای شفابخش این طاعون را برای تسلط بر یارنام قدیم منتشر کرد. حتی پزشکانی که بیماری خون را درمان میکردند، به هیولا تبدیل شدند و یکی از سران آنها، هیولای گرسنه خون (Blood-Starved Beast)، در یارنام یافت میشود.
پس از گسترش طاعون و تبدیل پزشکان به هیولا، کلیسا شکارچیان را برای رفع مشکل فرستاد، اما این تلاشها بیفایده بود، زیرا آنها نیز به هیولا تبدیل شدند. در نهایت، آنها شهر را به حال خود رها کردند تا در آتش بسوزد. تنها یک شکارچی باقی ماند، شکارچی قدیمی و ماهری به نام دجورا (Djura).
دجورا میتواند دوست شما شود، اما در اولین برخورد بسیار خصمانه رفتار میکند، زیرا تصمیم گرفته از هیولاها در برابر شکارچیان محافظت کند. او معتقد است این هیولاها خانواده و دوستانش هستند که تغییر شکل دادهاند. او با شکارچیانی قرارداد بسته تا از پایین محافظت کنند، در حالی که خودش از بالای برج نگهبانی میدهد. پس از این ماجرا، کلیسا کارگاه شکارچیان را تعطیل کرد و پلی که به آن منتهی میشد (محل مبارزه با اولین باس) را بست.
کلیسا روش جدیدی برای شکار هیولاها و کنترل طاعون ابداع کرد. هدفشان این بود که توجه مردم را از کلیسا دور کنند. آنها کارگاه جدیدی به رهبری اولین شکارچی کلیسای شفابخش، لودویگ (Ludwig)، تأسیس کردند.
شکارچیان به دو نوع تقسیم شدند:
- شکارچیان مبتدی با ردای سیاه: وظیفه آنها پیشگیری زودهنگام از طاعون بود. اگر به کسی مشکوک میشدند، او را نابود میکردند و این باعث ترس مردم میشد.
- شکارچیان با ردای سفید: پزشکان ارشد کلیسا که روی آزمایشهای خون و دلایل طاعون هیولاها کار میکردند. آنها معتقد بودند دارو برای درمان نیست، بلکه برای تحقیق و آزمایش است. برخی از قربانیان این آزمایشها به موجوداتی شبهفضایی با پوست آبی و توخالی تبدیل شدند.
با گسترش نفرین و طاعون، لورنس به یکی از شدیدترین انواع طاعون مبتلا شد که انسانیتش را از او گرفت و به هیولایی عظیم تبدیل شد. روحش در حال سوختن بود و آگاهیش به کابوس شکارچیان منتقل شد.
وظیفه کلیسای شفابخش، نابودی افراد تبدیلشده از خود کلیسا بود. این وظیفه به شکارچیای به نام برادور (Brador) سپرده شد که در بسته الحاقی بازی حضور دارد. او مسئول حفظ اسرار کلیسا بود. برادور سر لورنس تبدیلشده را برید، پوست پشت و سرش را کند، جمجمهاش را گرفت و به کلیسا تحویل داد. پس از کشتن رهبر کلیسا، برادور داوطلبانه خود را در زندانی حبس کرد تا اسرار کلیسا را حفظ کند و هیچ رازی از آن خارج نشود.
لودویگ، شکارچی بزرگ و جنگجوی افسانهای که به شرافت و جوانمردی معروف بود، مردم یارنام را علیه هیولاها بسیج کرد و از آن زمان شبهای شکار در شهر آغاز شد. او شمشیری به نام نور ماه (Moonlight) داشت. پس از استفاده از این شمشیر، نور خیالی آن او را هدایت کرد و لودویگ اعتمادش را به شمشیر سپرد. او بهتدریج صفات، شرافت و سخاوتش را از دست داد و با شمشیر مقدسش به یک موجود واحد تبدیل شد که به لودویگ ملعون معروف شد. آگاهیش به کابوس شکارچیان منتقل شد، اما بدنش کاملاً از او جدا نشد.
لودویگ با شمشیر نور ماه صحبت میکند:
اوه، تو همیشه کنارم بودی، استاد واقعی من، نور ماه من.
پس از شکست لودویگ، او سؤالی ساده از شما میپرسد: آیا کلیسای شفابخش به هیولا تبدیل شده یا به کار خود ادامه داده است؟ اگر دروغ بگویید، او آرام میگیرد و میگوید که میتواند با آرامش بخوابد. اما اگر حقیقت را بگویید، دیوانه میشود.
مدرسه منسیس پس از این وقایع از هم پاشید و در دهکدهای به نام یاهاگول، دهکده نامرئی (Yahar’gul, Unseen Village) قرار داشت. این مدرسه کاملاً از کلیسا جدا شد و هدفش جمعآوری اجساد و انجام آزمایشهایی برای ارتباط با بزرگان، تبدیل به بزرگ یا باز کردن دروازهای به بُعد دیگر برای پیشرفت بشریت بود. در این منطقه با باسی به نام وان ریبورن (One Reborn) روبهرو میشوید که از بُعد دیگری ظاهر میشود، به دلیل زنگهایی که ابعاد را باز کردهاند.
با وجود جدایی از کلیسا، مدرسه منسیس به دلیل ارتباط با ابریِتاس دانشی به دست آورده بود. میکولاش، که یکی از دانشجویان بیرگنورث بود، به دلیل تبدیل رام به شبهبزرگ، دانشی کسب کرد.
مدرسه یکی از بندهای ناف فرزندان بزرگان را پیدا کرد و از آن برای ارتباط با بزرگان استفاده کرد. آنها از بزرگان خواستند حکمتشان را به ذهنشان ببخشند و آنها را به بزرگ تبدیل کنند، مانند کاری که با رام کردند. یکی از بزرگان به نام مرگو، پرستار خیس (Mergo’s Wet Nurse) پاسخ داد.
اینجا کابوس جدیدی به نام کابوس منسیس خلق شد. بدنهایشان در دنیای بیداری باقی ماند، اما به جای کسب عظمت، دیوانه شدند و آگاهیشان در کابوس منسیس زندانی شد.
لیدی ماریا، که از خویشاوندان ملکه آنالیز بود، از رویکرد ملکه متنفر بود و قلعه را ترک کرد. او به دیدگاه جرمن اعتقاد داشت. پس از کشتن یتیم کاس و خلق کابوس شکارچیان، وجدانش او را آرام نگذاشت و خودکشی کرد. به دلیل نفرین شکارچیان، شما با آگاهی درونی یا ذهن لیدی ماریا روبهرو میشوید.
جرمن که عاشق ماریا بود (برخی میگویند مانند دخترش و برخی میگویند بهعنوان معشوقه، اما او جرمن را مانند پدر میدید)، پس از از دست دادن ماریا و کارگاه شکارچیان، عروسکی شبیه او ساخت تا درد فقدانش را تسکین دهد.

جرمن یکی از بندهای ناف را پیدا کرد و با بزرگان، بهویژه حضور ماه سرخ (Moon Presence)، ارتباط برقرار کرد و رویای شکارچی (Hunter’s Dream) را خلق کرد. هر شکارچی باید از این رویا عبور کند. این مکان زندان ابدی جرمن است که پس از توافق با یکی از بزرگان به وجود آمد.
جرمن قطعاً با استاد ویلیام و لورنس ارتباط نزدیکی داشت، زیرا وقتی رام را میکشید، میبینید که جرمن در خواب است و میگوید: «اوه لورنس، استاد ویلیام، یکی از شما به من کمک کنید، لطفاً.»
جرمن در رویایش چه میبیند؟ در حقیقت، گریهاش به دلیل نفرین کاس و زندانی شدنش با حضور ماه سرخ است. وقتی به کابوس شکارچیان میروید و یتیم کاس را میکشید، به شما گفته میشود که جرمن حالا میتواند با آرامش بخوابد.
پس از همه این اتفاقات، دوباره بیدار میشوید و در درمانگاه هستید. خون به شما تزریق میشود و سفرتان برای کشف حقیقت آغاز میشود. در این سفر با شکارچیانی روبهرو میشوید که عقلشان را از دست دادهاند، انسانیتشان را از دست دادهاند یا تبدیل شدهاند. اولین هیولا لورنس است، اما در حقیقت روحش در حال سوختن نیست و به نام هیولای کاهن (Cleric Beast) شناخته میشود.
در جستوجوی خود، کارگاه قدیمی شکارچیان را متروکه مییابید و اولین بند ناف را که جرمن استفاده کرده بود، پیدا میکنید. سپس امیلیا و جمجمه لورنس را مییابید و گذشته لورنس و ویلیام و نشانههایی از ریشههای کلیسا را کشف میکنید. بعد به کالج بیرگنورث میروید، با ویلیام ملاقات میکنید و او شما را به دریاچه میفرستد، جایی که رام را پیدا میکنید. پس از کشتن رام، ملکه یارنام را مییابید.
سپس ماه سرخ میشود و به دهکده مخفی میروید، جایی که با شبهبزرگانی شبیه امیگدالا روبهرو میشوید. میتوانید از طریق دروازهای که جرمن بسته بود، به کابوس شکارچیان بروید.
باید با شکارچیان قدیمی که دیوانه شدهاند مبارزه کنید تا آنها را از رنجشان آزاد کنید. سپس باید این کابوس را با کشتن یتیم کاس، که آن را خلق کرده، پایان دهید. اما پس از پایان این کابوس، هنوز کارهایی باقی مانده، زیرا رویای شکارچی و نفرین مدرسه منسیس همچنان وجود دارد. سپس با شبهبزرگ وان ریبورن روبهرو میشوید.
بعد راه خود را به کابوس منسیس پیدا میکنید و با میکولاش ملاقات میکنید که دیوانه شده و جملات عجیبی میگوید. سپس با آگاهی ملکه یارنام که باردار فرزندی از اودون بیچهره است، روبهرو میشوید.
بعد صدای گریه کودکی بدون جسم را میشنوید و پرستارش را پیدا میکنید. او را میکشید و بند ناف فرزند را میگیرید. گفته میشود اودون از پیوند خون پلید برای ایجاد واسطهای برای خود و فرزندش استفاده کرد. پیشگویی میگوید: «وقتی ماه سرخ بالا میرود، یکی از بزرگان رحمها را برکت میدهد و فرزندی به دنیا میآید.» یکی از این حاملان، آریانا بود که خون را در بدنش داشت، اما فرزندی که در بدنش رشد کرد، سقط شد، زیرا او نتوانست آن را تحمل کند.
پس از کشتن پرستار و جمعآوری سه بند ناف، متوجه میشوید که خانه در رویای شکارچیان سوخته است. جرمن در کنار درخت بزرگی با گورهای بسیار منتظر شماست. این گورها متعلق به شکارچیانی هستند که با جرمن روبهرو شدند و برخی خودکشی کردند. جرمن به شما گزینهای میدهد که شما را بکشد و از این دنیا آزاد کند، همانطور که با آیلین و دجورا کرد.
آیلین: شکارچیای با ماسک کلاغ که در ابتدای بازی با او ملاقات میکنید و میگوید از شکارچیانی که عقلشان را از دست دادهاند مراقبت میکند.
دجورا: شکارچیای که با مسلسل از یارنام قدیم محافظت میکند و با شکارچیان دیگر بازنشسته شده است.
پایان دوم: با جرمن مبارزه میکنید. او دیوانه میشود و سعی میکند شما را مجبور به مرگ کند، اما شما او را شکست میدهید و حضور ماه سرخ شما را در آغوش میگیرد و شما راهنمای شکارچیان جدید میشوید.
پایان سوم و نهایی: با قوی شدن و مصرف سه بند ناف، حضور ماه سرخ نمیتواند شما را در آغوش بگیرد. سپس با یکی از بزرگان مبارزه میکنید و با کشتن او، خود به بزرگ تبدیل میشوید و بشریت را به سوی پیشرفت و دانش هدایت میکنید.
وداع، ای شکارچی خوب
امیدوارم داستان مورد پسندتان قرار گرفته باشد. اگر نظری دارید، لطفاً با من در میان بگذارید. ممنون از شما و منتظر مطالب جدید و مفید در روزهای آینده باشید.








